گیجم
رفتی و حال مرا پنجره می داند و بس
چشم بی حوصله را منظره می داند و بس
سحری کو که دلآشفته یادت نشوم؟
شب دیدار تو را خاطره می داند و بس
بس که نالیدم و گوش تو بدهکار نشد
طعم فریاد مرا حنجره می داند و بس
آیه مذهب عشقیکه دل و دین منست
آنقَدَرها که فقط سیطره می داند و بس
گیجم از اینهمه بیحاصلی و دربه دری
گردش کار مرا دایره می داند و بس
پشت این آینه دق به خودم زل زده ام
ته چشمان مرا دلهره می داند و بس
من کویرم خبر از دانه ی بارانم نیست
عطشم را همه گستره می داند و بس
برو ای آهوی صحرا به سر چشمه نوش
ریگ سوزان مرا هوبره می داند و بس
علی معصومی
ZibaMatn.IR